دل نوشته یک مینی‎

ازکوههای دالاهو تا حدالنهر * تا قوچان
نوشته: حسن صادقی یونسی_خراسان رضوی(ایران)
از نسیم تا طوفان؛تا لیبی شاید پسکرانه دومین کویر بزرگ ایران
ازجنگلهای بلوط ؛همراه با عشایر
تا چادر بچه های تخریب ل.۵.ن
تا کنجان چم و شنای سردار شهید میرزایی؛شهید مدنی؛شهید فقیه؛شهید طوسی؛شهید حامد؛”اخ بیرار”
شهیدان قاسم موحد محصل طوسی
و قاسم نیرومند….و شهید نیرومند
کم پیدا در قالب دوربین؛صدای عزاداری بچه های تخریب *صدای شهید آراسته و تبسم شهید باقری
اوج محبت مجید عالی مقدم و دعوت من برای رفتن از حاشیه رودخانه به جمع دوستان تخریبچی لشگر ۲۱ امام رضا و دیدن داداش حمید….و حمیدی که از شناسایی برگشته…و رفتن در جمع دوستان رزمنده مخابرات ۲۱ …(سمبل فرهاد)اکبر سفیدپوش و شهید محمودی و شهید…بچه های مخلص شهرمان فریمان….
شهید یوسفی کجاست؟! وقتی بشدت
بدحال بودم با موتورسیکلت با چفیه مرا به خودش گره زده بود…موتورسیکلت سواری که گاه متوجه می شد من غایب ام…چون گل لاله در آتش و در گرمای سوزان
….از نارنجک اندازی با ژ۳ به مهندسی رزمی_واحد تخریب ارتقاء یافته بود…
و در کنار درختان بلوط مین  “وازلینی”
دوست داشت مرا به اوج برساند
منفجر شد…و من اول خودم را شهید
و سپس معلول و دست آخر مجروح فرض کردم…اما درخت بلوط با اندوه گفت : داد بزن آمبولانس…پای برهنه
می دویدم…و داد می زدم آمبولانس… چشم های از حدقه در آمده و تن و بدن (شکم)دریده…
و خودم را در بیمارستان ایلام یافتم…در جستجوی دوستان کوچکم
“مینی های کوچک” ناگاه سید رضایی از همشهریان فریمانی ام را دیدم…زخمی شدید…روی برانکارد…دستش روی سینه و شکم که انگار باز بود….گفتم وصیتی نداری؟!
گفت:توی این شرایط یک نخ سیگار می چسبد….نمی دانستم بخندم یا بگریم….
روی پلکان نشسته بود و زنگ یک مدرسه در شهر ایلام به صدا در آمد
دانش آموزان مدرسه هاج و واج نوجوان ریز نقش هم سن و سال خودش را در لباسی خاکی رنگ و گشاده با چکمه های مندرس می دیدند… و باز فریادهای کودکانه می کشیدند و بسوی خانه شان می دویدند
از ایلام دور می شوم
شاید تا فلسطین شاید با عصبانیت کتک خوردن زنان و دختران مسلمان را با اهانت به ایشان می نگرم و خونم به جوش می آید…مثل برادر شهیدم رضا در سال ۱۳۶۰ که از بعثیان متجاوز به هویزه…بسیار شنیده بود…سرخود را نذر امام حسین (ع)کرده بود…
باید بروم کرند غرب؛ باختران؛بروم طلائیه…از اروند بگذرم….لباس غواصی ام کجاست؟ حرکت در گل و فین زدن و وزنه سربی به کمر بستن…کجاست دکتر خاتمی …از اروند کنار باید بروم “بوارین”حد النهر
چقدر درخت خرما و دژخیمی مانی که پشت آن مخفی می شوند….دکتر شادکام …و رفقا …برویم درختان را قطع کنیم…جلو خاکریز خودی مین بکاریم…..انگار عروسی است و صدای ساز و آواز …موسیقی سنتی و پاپ و تلفیقی….و گرمی مرمی ها از کنار صورت و گوشم….از نصیری که پایش قطع شده تا عبدی که غرق در خون است…تا آمبولانس های که به مقصد نمی رسند…جشنی با حضور دلقکی به اسم صدام…ترقه های در آسمان زمین و …و تویوتای که می ترکد…و سیلی محکم به گوش های من و ضربه ای پتک وار به پیکرم…مجنون وار می چرخم…شبیه ربات شده ام…
خودم را گم کرده ام….بعد از چند دهه متوجه می شوم از خاطرات دکتر خاتمی که شهید رضوی پودر شده است. پودر  پودر…
از آنجا ذهنم را متوجه راه رفتن روی اجساد و شاید پیکرها خونین کف کانال ها می برم…درختان نخل برایم دست تکان می دهند و بقول پسر عمه ام(عباسپور)بزم خنجر شروع می شود…چه لباس قشنگی و چه بازوبند سرخی…تیرهای و ترکش ها عاشق کلاه و سر من هستند…مثل دارکوب در آن لانه می سازند…کنار قمقه ام یک فشنگ کنار گذاشته ام…و مسواکم را در هرحال بهمراه دارم…کوله ام را پر کردم از نقشه های وکالک و جزوه بعثیون…جزوه آموزش انفجارات…تله گذاری…نقشه میدان مین… سوغات خوبی است…
از آنجا به کنار جاده شهید غلامی و جاده شیشه می روم…تشنه ام…تشنه….لباس غواصی بدنم را اذیت می کند…تنهایم …تنها…فکر
چند صد متر آنطرف تر شکارچی منتظر است با خمپاره شصت مرا بسنجد…
و یک تک تیرانداز برای گریم و نشان خالی بین دو ابروی پرپشت ام لحظه شماری می کند…تلاششان را کردند… و من نیز با تاریکی شب و ورود به میدان مین روی جاده…که دو طرف آب بود از آنان انتقام می گیرم….
آب سرد است سرد…می لرزیم…
گاه هوا داغ است داغ و چند روز در یک چادر برزنتی روبه قبله ایم…و جانباز متوفی از پیرمردهای خاوری روستای تقی آباد و از پیرمردهای کرمانج بدادم می رسند….

و روزی در حوالی مهران هیچ جور از شر گرما خلاص نمی شوم…و از بوی تعفن بدن مزدوران بعثی* اما جنازه ای پیدا می کنم ماه پیکر ؛ خوش قد و بالا و خوش بو….کنار بوته های” لویی” در کنار نی زار…و مین ضد خودرو در چند سانت چرخ های آمبولانس…
بیا تا ترا با خودم به داخل محدوده دشمن ببرم…خوابم می آید انگار در آن سوزن ریخته اند….نباید بخوابم
مادرم مرا نصیحت می کرد از کودکی
که بر خواب و خوراک چیره شو…حالا موقع اطاعت از نصایح مادر بود….
راستی برایم پیش آمده جلو خط و خاکریز رفته باشم و نیروی خودی…مرا با دشمن اشتباه گرفته…که در زمانی مناسب تعریف خواهم کرد.
از مصاحبه با رادیو خوزستان تا مصاحبه با روزنامه خراسان…
و بریده روزنامه روی تابلو اعلانات مدرسه….
شهید گریوانی با لبخند و شهید حامد با کتانی هایش و بخشی و توفیقی و …یک محصل فاروجی (تک فرزند ) والامقام…و صدای حاج ماشاالله از دور دست بگوش می رسد “گوش کن “گوش کن…بانامجو …با عباسعلی پور و با منفرد…با قدس …با املشی…با حاج نوروز …در مراسم عزاداری حضور پیدا می کنیم….کنار شهید صبوری…
گاه با فداکار به ما اقتدا می کند و گاه ما نمی شناسیم ایشان را و بردوششان سوار می شویم….تا نیروی تازه وارد قوی شود…آمادگی جسمانی پیدا کند…
از آنجا ذهنم به چرخش در میآید به گواتر و بریس و چابهار می رود…به درک به زر اباد و جاسک….بسوی بوشهر و …
از بوشهر بسوی خارک…
از جزایر بسوی کردستان می رود…آذربایجان و اردبیل و گیلان و مازندران…جای که همرزمانی زیادی داشتیم…بسوی بهشت زهرا و قم و مرقد امام(ره)
با خودم می اندیشم سری به همرزم تخریبچی ترکمن ام بزنم…به باقر آباد بجنورد بروم و برمزار شهیدان رستگار سوگواره کنم
تلفن زنگ می زند:سلام صادقی جان
عکس تان را دیدم
من رسول انبوب هستم از قوچان
برادر شادروان حیدر
انگار همین دیروز بود(خاطرات مرا احاطه کرده اند).

۱۴۰۲
تقدیم به همرزمان شهیدم قاسم نیرومند
و شهید حسین محمدی آبقلعه

درباره ی info@kalameghalam.ir

مطلب پیشنهادی

ماژیک فسفری ؛ بمب فسفری

به گزارش پایگاه خبری پرواز قلم، سربازان رسول اکرم(ص)؛ روی آب؛ در اوج آسمان؛در عمق …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.