ایران؛ خراسان رضوی؛شهر فریمان
۲۰ مهرماه۱۴۰۲
به گزارش پرواز قلم، آن روز با شنیدن صدای زنگ تلفن همراه ؛ به یک گشت در شهر دعوت شدم….به چهاردالان های که مرز سنت و مدرنیته بود رفتم…چوب بخشی از درب قدیمی را موریانه خورده بود…جوانکی با گویش غیر فریمانی ابتدا نامهربان بود اما کم کم دلتنگ من شد…حتی ابراز دوستی کرد…مهمانان رسیدند…سعی داشتند عقاید خودشان را به من تحمل کنند…بخاطر دوستم و همشهریم تحمل شان می کردم…پیشنهاد کردم چرخی در محلات تاریخی و بافت سنتی زادگاهم بزنیم…درست مثل زمانی که دانش آموز بودم دقت می کردم از همراهانم مطلب جدیدی بیاموزم… پیشنهاد کردم یک روستا هم ببینند؛ پذیرفتند ….بلاخره به روستا رسیدیم
فرشته های کوچک دوست داشتنی آمده بودند تا به من تبسم کنند تا لبخند بزنند…اصولا مهربانی و نجابت بخشی از وجود اهالی روستای اقر علیا است.کودکان شیرین سخن و با ادب و باهوش؛ در عمق نگاه شان خلاقیت؛ و در اجتماعشان وحدت و همدلی…موج می زد….ستارگان درخشان و گوهرهای قیمتی و گلهای خوش رنگ که اگر باغبان؛ مربی؛ معلم؛ …و دلسوزی برای شان وقت صرف کند شکوفا تر و درخشنده تر خواهند شد.
همراهان ام شناختی از روستا ندارند
روستا را کمی معرفی کردم…و کنار یک مقبره پیر ایستادم…و فاتحه ای خواندم…از سنگهای ورنی شده و از پرندگان و شغال تیزپا؛روباه زیبا؛عقاب بلند پرواز و از آگامای منحصر به فرد صحبت کردم…باغ مینیاتوری و کوچک روستا؛ چینه ها و بندی ها و النگزارها و کاریز…انطرف پدیده تاج خروسی و اینطرف درختچه های شفت و سیاه لنگ و بوته های بیشمار اسپند…پهنه وسیعی از خار شتری و …بند خاکی که تشنه و بستر آن پر از شکاف های گلین بود…صدای اذن را می شنیدیم و روی تلی از سنگواره با سن پنجاه میلیون سال قدم می زدیم…تپه نادر ؛ ما می نگریست…آرامستان در سکوت بود…دلتنگ دره کفترخون بودم…دلتنگ غار پلنگ؛دلم می خواست تا کنار درخت شاه توت پرواز کنم…اصلا بروم کنار تخت مینا…کنار یورت ها…آنسوی دره و کنار معدن سنگ زیتونی…اتومبیل ایستاد …جاده خراب بود…کوهستان دوست نداشت مهمانان سنگ نگاره ها را ببینند…
دوازده هزار سال قبل تصاویری روی صخره های کشیده شده بود ولی امروز کم سعادتی این گردشگران …دنا جان سفید رنگ ایستاده بود و دوست نداشت جلوتر برود…در مسیر برگشت
قدری صحبت کردم…جاده آسفالته پیچ های تندی داشت… از دور شهر فریمان نمایان شد…گردشگران هوس بستنی کرده بودند و برق زده شده بودم….برق نگاه فرشتگان؛ کودکان خردسال روستا که با تمام وجود مرا دوست داشتند و از دیدنم شادی می کردند…یادم هست دفعه قبل کودکی کنار اتومبیل آمد و خوراکی خود را نصف کرد …در واقع او و طایفه اش آنچه در طول تاریخ آموخته بودند حالا بازتاب می دهند…مهمانوازی…مهربانی وگشاده دستی….آنها مثل بجه های کویر؛مثل بچه های دشت…روح نوازند…پر از امید…مرا بیاد بچه های نواحی مرزی…کودکان بلوچ… و مناطق استان کهگیلویه و بویر احمد می اندازند….آنها همگی در قلب ما جای دارند.